❧❧❧❧عشق❤سیاه❧❧❧❧


   
موضوعات مطالب
نويسندگان وبلاگ
آمار و امكانات
»تعداد بازديدها:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 1
بازدید ماه : 64
بازدید کل : 16034
تعداد مطالب : 152
تعداد نظرات : 9
تعداد آنلاین : 1



Alternative content


طراح قالب

Template By: LoxBlog.Com

درباره وبلاگ

سلام به همگی خوبین خوبم یه چیزی میخواستم بگم زیاد وقتتون رو نمیگیرم برای تبادل لینک همیشه اماده هستم ...یا علی...
لينك دوستان
» قالب وبلاگ

» فال حافظ

» قالب های نازترین

» جوک و اس ام اس

» جدید ترین سایت عکس

» زیباترین سایت ایرانی

» نازترین عکسهای ایرانی

» بهترین سرویس وبلاگ دهی

ساخت بنر تبلیغاتی کاملا رایگان
ساخت چت روم کاملا تضمینی و رایگان...
پرورش بوقلمون
اسمانی خونی
وای فای تفاوت را احساس کنید
gps ماشین ردیاب
دیلایت فابریک
جلو پنجره لیفان ایکس 60

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان عشق سیاه و آدرس omid456654.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





آرشيو مطالب
پيوند هاي روزانه
» درد عشق

هر نگاه بستگي به احساسي که در آن نهفته است , سنگيني خاص خودش را دارد
و نگاهي که گرماي عشق در آن نهفته باشد , بدون انکه احساس کني , تنت را مي سوزاند
اولين بار که سنگيني يک نگاه سوزنده را احساس کرد , يک بعد از ظهر سرد زمستاني بود
مثل هميشه سرش پايين بود و فشار پيچک زرد رنگ تنهايي به اندام کشيده اش , اجازه نمي داد تا سرش را بلند کند
مي فهميد , عميقا مي فهميد که اين نگاه با تمام نگاه هاي قبلي , با همه نگاه هاي آدم هاي ديگرفرق مي کند
ترسيد , از اين ترسيد که تلاقي نگاهش , اين نگاه تازه و داغ را فراري بدهد
همانطور مثل هر روز , طبق يک عادت مداوم تکراري , با چشم هايي رو به پايين , مسير هر روزه ش را, در امتداد مقصد هر روزه , ادامه داد .
در ذهنش زندگي شبيه آدامس بي مزه اي شده بود که طبق اجبار , فقط بايد مي جويدش
تکرار , تکرار و تکرار
سنگيني نگاه تا وقتي که در خونه را بست , تعقيبش کرد
پشتش رابه در چسباند و در سکوت آشناي حياط خانه , به صداي بلند تپيدن قلبش گوش داد
برايش عجيب بود , عجيب و دلچسب
***
از عشق مي نوشت و به عشق فکر مي کرد
ولي هيچوقت نه عاشق شده بود و نه معشوق
در ذهن خيالپردازش , عشق شبيه به مرد جواني بود
مرد جواني با گيسوان مشکي مجعد و پريشان و صورتي دلپذير و رنگ پريده
پنجره رو به کوچه اتاقش را باز کرد
انتهاي کوچه , همان درخت کاج قديمي , همان ديوار کاه گلي , همان تير چوبي چراغ برق بود و … دوباره نگاه کرد
تمام آن چيزها بود و يک غريبه
***
مرد غريبه در انتهاي کوچه قدم مي زد و گهگاه نگاهي به پنجره باز اتاق او مي انداخت
صداي قلبش را بلند تر از قبل شنيد ,
احساس کرد صداي قلبش با صداي قدم زدنهاي مرد گره خورده
پنجره رابست و آرام در حاليکه پشتش به ديوار کشيده مي شد روي زمين نشست
زانوانش را در بغل گرفت و به حرارتي که زير پوستش مي دويد , دلسپرد
***
تنهايي بد نيست
تنهايي خوب هم نيست
کتابهاي در هم و ريخته و شعر هاي گفته و ناگفته
خوبيها و بديها
سرگرداني را دوست نداشت
بيرون برف مي باريد و توي اتاق باران
با خودش فکر مي کرد : تموم اينا يک اتفاق ساده بود , اتفاق ساده اي که تموم شد .
سعي کرد بخوابد
قطره هاي اشکش را پاک کرد و تا صبح صداي دلنشين قدم زدنهاي مرد غريبه را در ذهنش تکرار کرد .
***
روز بعد , تازه بود
با احساسي تازه و نو , متفاوت از روزهاي قبل
صورتش را در آينه مرور کرد و روژ کم رنگ سرخ , به لبهايش ماليد
بيرون همه جا سفيد بود
انتهاي کوچه کمي مکث کرد
با خودش گفت , همينجا بود , همينجا راه مي رفت
سرش را پايين انداخت و مسير هر روزه را در پيش گرفت
زير لب تکرار مي کرد : عشق دروغه , مسخره اس , بي رحمه , داستانه , افسانه اس
***
ايستگاه اتوبوس و شلوغي هر روزه و انتظار .. و گرماي آشناي يک نگاه
قفسه سينه اش تنگ شد
طاقت نياورد و سرش را بلند کرد
دوقدم آنطرف تر , فقط با دو قدم فاصله , مرد غريبه ايستاده بود
تلاقي دو نگاه کوتاه بود و … کوتاه بود و بلند
بلند .. مثل شب يلدا
نگاهش را دزديد
***
نياز به دوست داشتن ,
نياز به دوست داشته شدن ,
نياز به پس زدن پرده هاي تاريکخانه دل
نياز به تنها گذاشتن تنهايي ها
و نياز و نياز و نياز
چيزي در درونش خالي شده بود و چيزي جايگزين تمام نداشته هايش
تلاقي يک نگاه و تلاقي تمام احساسات خفته دروني
تمام تفسيرهاي عارفانه اش از زندگي و عشق در تلاقي آن نگاه شکل ديگري به خود گرفته بود
مي ترسيد
مي ترسيد از اينکه توي اتوبوس کسي صداي تپيدن هاي قلب فشرده اش را بشنود .
***
مرد غريبه همه جا بود
با نگاه نافذ مشکي و شالگردن قهوه اي اش
و نگاه سنگين تر , و حرارت بيشتر
بعد از ظهر هاي داغ تابستان را به يادش مي آورد در سرماي سخت زمستان
زمستان … تنهايي
سرماي سخت زمستان تنهايي
و بعد از ظهر ها تا غروب
انتهاي کوچه بود و صداي قدم زدن هاي مرد غريبه
و شب .. نگاه عطشناک او بود و رد گام هاي غريبه بر صفحه سفيد برف
***
روزهاي تازه و جسارت هاي تازه تر
و سايه کم رنگ آبي پشت پلک هاي خمار
و گونه هايي که روز به روز سرخ تر مي شد
و چشم هايي که ديگر زمين را , و تکرار را جستجو نمي کرد
چشم هايي که نيازش
نوازش هاي گرم همان نگاه غريبه .. نه همان نگاه آشنا شده بود
زير لب تکرار مي کرد : - آي عشق .. آي عشق .. آي عشق
***
شکستن فاصله شبيه شکستن شيشه خانه همسايه اي مي ماند که نمي داني تو را مي زند يا توپت را با مهرباني پس مي دهد
چيزي بيشتر از نگاه مي خواست
عشق , همان جوان رنگ پريده با موهاي مشکي مجعد توي خواب هايش
جاي خودش را به مرد غريبه داده بود
و حالا عشق , مرد غريبه شده بود
با شال گردن قهوهاي بلند و موهاي جوگندمي آشفته
و سيگاري در دست
دلش پر مي زد براي شنيدن صداي عشق
صداي عشقش
مرد غريبه هر روز بود
و هر شب نبود
***
برف مي باريد
شديد تر از هر روز
و او , هواي دلش باراني بود
شديد تر از هر روز
قدم هايش تند بود و نگاهش آهسته
با خودش فکر مي کرد , اينهمه آدم براي چه
آدم هاي مزاحمي که نمي گذاشتند چشمانش , غريبه را پيدا کند
غريبه اي که در دلش , آشنا ترينش بود
سايه چتري از راه رسيد و بعد …
- مزاحمتون که نيستم ؟
صداي شکستن شيشه آمد
غريبه در کنارش بود
صدايي گرم و حضوري گرم تر
باور نمي کرد
هر دو زير يک چتر
هر دو در کنار هم
- نه , اصلا , خيلي هم لطف کردين
قدم به قدم , در سکوت , سکوت !!!….. نه فرياد
آي عشق .. اي عشق … آي عشق , تو چه ساده آدم ها را به هم مي رساني .. و چه سخت
کاش خيابان انتهايي نداشت
بوي عطر غريبه , بوي آشنايي بود , بوي خواب و بيداري
- سردتون که نيست
- نه .. اصلا
دو بار گفته بود ” نه اصلا ”
از خودش حجالت مي کشيد که زبانش را يارايي براي حرف زدن نبود
سردش نبود , داغش بود
حرارت عشق , تن آدم را مي سوزاند
غريبه تا ابتداي کوچه آمد
ابتداي کوچه اي که براي او , انتهايش بود
- ممنونم
نگاه در نگاه , کوتاه و کوبنده
- من بايد ممنون باشم که اجازه داديد همراهتون باشم
آرامش , احساس آرامش مي کرد و اضطراب
آرامش از با هم بودن و اضطراب از از دست دادن
- خدانگهدار
قدم به قدم دور شد
به سوي خانه , غريبه ايستاده بود و دل او هم , ايستاده تر
در را گشود و در لحظه اي کوتاه نگاهش کرد
غريبه چترش را بسته بود
***
بلوغ تازه , پژمردن جوانه هاي پيچک تنهايي
تب , شب هاي بلند و خيال پردازيهاي بلند تر
” اون منو دوست داره .. خداي من .. چقدر متين و موقر بود … ”
از اين شانه به آن شانه .. تا صبح .. تا ديدار دوباره
***
خيابان هاي شلوغ , دست ها ي در جيب و سرهاي در گريبان
هر کسي دلمشغولي هاي خودش را دارد
و انتظار , چشم هاي بي تاب و دل بي تاب تر
” پس اون کجاست ”
پرده به پرده آدم هاي بيگانه و تاريک و دريغ از نور , دريغ از آشناي غريبه
” نکنه مريض شده .. نکنه … ”
اضطراب و دلهره , سرگيجه و خفقان
عادت نيست , عشق آدم را اينگونه مي کند
هيچکس شبيه او هم نبود , حتي از پشت سر
” کاش ديروز باهاش حرف مي زدم , لعنت به من , نکنه از من رنجيده … ”
اشک و باران , گريه و سکوت
واژه عمق احساس را بيان نمي کند
واژه .. هيچ کاري از دستش بر نمي آيد .
***
انتهاي کوچه ساکت
پنجره باز
هق هق هاي نيمه شب
و روزهاي برفي
روزهاي برفي بدون چتر
” امروز حتما مياد ”
و امروز هاي بدون آمدن
***
بدست آوردن سخت است , از دست دادن کشنده , انتظار عذاب آور
غريبه , نه آمده بود , نه رفته بود
روزها گذشت , و هفته ها و .. ماه ها
بغض بسته , پنجه هاي قطور تنهايي بر گردن ظريفش گره خورده بود
نه خواب , نه بيداري
ديوانگي , جنون … شايد براي هيچ
” اون منو دوست داشت … شايدم … ”
علامت سئوال , علامت عشق , علامت تريد
پنجره هميشه باز .. و انتهاي کوچه هميشه ساکت … هميشه خلوت
آدم تا چيزي را ندارد , ندارد
غم نمي خورد
تا عشق را تجربه نکند , عاشقي را مسخره مي پندارد
و واي از آن روزيکه عاشق شود
***
پيچک زرد و چسبناک تنهايي در زير پوستش جولان مي داد
و غريبه , انگار براي هميشه , نيامده , رفته بود
مثل سرخي گونه هايش , برق چشمان درشتش و طراوتش و شادابي اش
نگاهش از پنجره به شکوفه هاي درخت گيلاس همسايه ماسيد
اگر او بود …
اما .. او … شش ماه بود که نبود
گاهي وقت ها , اميد هم , نا اميد مي شود
زير لب زمزمه کرد : ” عشق دروغه , مسخره اس , بي رحمه , داستانه , افسانه اس
از به هيچ به پوچ رسيدن
تجربه کردن درد دارد
درد عاشقي
و تمام اينها را هيچ کس نفهميد
دلي براي هميشه شکست و صدايش در شلوغي و همهمه آدم ها , نه … آدمک ها .. گم شد .
***
صداي در , و پستچي
- اين بسته مال شماست
صداي تپيدن دلش را شنيد , مثل آن روزها , محکم و متفاوت
درون بسته يک کتاب بود
” داستان هاي کوتاهي از عشق ”
پشت جلد , عکس همان غريبه بود , با همان نگاه ,
قلبش بي محابا مي زد , و نفس هايش تند و از هم گسيخته
روي صفحه اول با خودکار آبي نوشته شده بود
” دوست عزيز , داستان سيزهم اين کتاب را با الهام از ارتباط کوتاهمان نوشته ام , اميدوارم برداشت هاي شخصي ام از احساساتت که مطئنم اينگونه نبوده است ببخشي , به هر حال اين نوشته يک داستان بيشتر نيست , شاد باشي و عاشق ”
احساس سرگيجه و تهوع
” ارتباط کوتاهمان !!! ”
انگشتانش ناخودآگاه و مضطرب کتاب را جستجو مي کرد ,
داستان سيزدهم :
(( درد عاشقي ))
هر نگاه بستگي به احساسي که در آن نهفته است , سنگيني خاص خودش را دارد
و نگاهي که گرماي عشق در آن نهفته باشد , بدون انکه احساس کني , تنت را مي سوزاند
اولين بار که سنگيني يک نگاه سوزنده را احساس کرد …
…………………………………..
…………………………
……………….
…….
….***
آهسته لغزيد
سايش پشت بر ديوار
سقوط کرد
و ديگر هيچ …..



نويسنده : omid | تاريخ : پنج شنبه 4 ارديبهشت 1393برچسب:, | نوع مطلب : <-PostCategory-> |
» سال قبل

افشین زیر باران منتظر اتوبوس بود. دقایقی گذشت اتوبوس آمد و افشین سوارش شد.مقداری از راه را رفته بود که نگاه افشین با نگاه یک دختر گره خورد دختری که افشین تا به حال لنگه اش را ندیده بود افشین در ایستگاه نزدیک خانه یشان پیاده نشد قصد داشت در ایستگاهی که دختر پیاده میشد پیاده شود.
دختر نزدیک دانشگاه پیاده شد چترش را باز کرد و به طرف دانشگاه به راه افتاد. دختر میدانست که افشین دنبالش هست .دختر به ساختمان دانشگاه وارد شد و افشین زیر باران منتظر ماند بعد از سه ساعت دختر از دانشگاه بیرون آمد وقتی افشین را دید از تعجب داشت شاخ در می اورد.افشین مثل موش آب کشیده شده بود ۳ساعت زیر باران منتظرش ایستاده بود .افشین عاشق شده بود در یک نگاه.وقتی دختر از کنار افشین گذشت با لبخندی گفت (دیوونه) و از آنجا دور شد.
بعد از آن روز زندگی برای افشین طوری دیگر شد می گفت. می خندید .همه چی برایش زیبا بود.دختر خاله افشین در آن دانشگاه درس می خواند افشین بعد از چند روز به خانه خاله اش رفت و با نر گس دختر خاله اش درباره دختری که دیده بود حرف زد و مشخصات دختر را داد تا نرگس آمارش را بهش بدهد.دو روز بعد نرگس زنگ زد و افشین بی معطلی به طرف خانه خاله اش به راه افتاد. نرگس درباره دختر چیزهای فهمیده بود افشین به تندی به خاله اش سلام کرد و سریع به طرف اتاق نرگس رفت. در را زد و وارد شد.
بعد از سلام زود گفت: شناختیش نرگس گفت:آره و ادامه داد اسمش افسانه هست با هیچ پسری رابطه ای نداره پدرش از مایع دارهای کرجه.برادرش در کانادا زندگی می کنه پدرش قصد داشت افسانه را هم به آنجا بفرسته ولی بعد از مدتی منصرف شد.افشین از نرگس خواست تا با افسانه حرف بزنه و بهش بگه که عاشقش شده و نرگس با علامت سر قبول کرد.
چند روز بعد نرگس زنگ زد افشین بی تاب بود و می خواست تلفنی همه چی را بشنود ولی نرگس گفت:بیا خونه.دو ساعت بعد افشین در اتاق نرگس بود.-سلام نرگس –سلام-باهاش حرف زدی-اره-چی گفت-شناختت گفت همون پسری که تو بارون دنبالم کرد و می گی من از ماجرا خبر نداشتم ولی وقتی مشخصاتتو داد فهمیدم توئی-گفتی عاشقشم-اره-چی گفت-اول قبول نکرد ولی من زیاد اصرار کردم گفت باید فکر کنم.
از اون روز به بعد روزهای که افسانه کلاس داشت افشین جلوی دانشگاه بود. و بلاخره با کمک نرگس افشین و افسانه یه قرار ملاقات در یک کافی شاپ گذاشتند افشین و افسانه یک ساعت در کافی شاپ حرف زدند در خاتمه افسانه گفت:من بهت قول ازدواج نمیدم ولی میتونیم با هم باشیم فقط دوست. افشین تو قلبش گفت باهام عروسی می کنی حالا صبر کن.بعد به افسانه گفت قبول.در واقع افسانه هم در نگاه اول عاشق شده بود.
روزهای شیرین افشین شروع شد خبر عشق افشین و افسانه زود در دانشگاه و فامیل پیچید همه می گفتند این دو برای هم ساخته شدن. افشین و افسانه بهم می آمدند هر دو زیبا و جذاب بودند تنها چیزی که افشین را می آزرد غم تو چشماهای افسانه بود افشین درباره اش از افسانه پرسید ولی افسانه از پاسخ دادن طفره رفت. افشین هم که به خودش و افسانه قول داده بود که همیشه شادش کنه دیگه چیزی نپرسید. خانوادده هر دو تاشون از اول از دوستی فرزندانشان با خبر بودند و در این میان پدر افسانه خوشحال تر از همه بود.افسانه ای که چند ماه قبل به شدت افسرده بود حالا شاد شاد بود.
صبح شنبه باز یک روز بارانی دیگر چند روز بعد رابطه افشین و افسانه یکساله میشد تو این مدت این دو دیوانه وار دیوانه هم شده بودند.افشین به موبایل افسانه زنگ زد مدتی بعد از آن طرف خط صدایی آمد افسانه نبود خواهرش بود افشین سراغ افسانه را گرفت بعد از مدتی سکوت خواهر افسانه گریه کرد افشین احساس کرد یه چیزی داره تو کمرش سنگینی می کنه افشین خودش دلداری داد و گفت حتما بیماره و زود خوب میشه ولی خواهر افسانه گفت افسانه فوت کرده.
افسانه بر اثر سرطان فوت کرده بود افشین در فراق افسانه یک قطره اشک هم نریخت شوکه شده بود باورش نمیشد افسانه رفته باشه. حالا میدانست که چرا افسانه گفت فقط دوستی چرا تا حرف ازدواج می آمد زود حرف را عوض می کرد.و تازه فهمید غم چشمان افسانه برای چه بود.
تو مدت چهار ماه افشین پوست و استخوان شد. موهای شقیقه اش تو این مدت سفید شد.دیگه نمی تونست تو شهری که همه جاش برای افشین خاطره افسانه را به یادش می آورد نفس بکشه به همین خاطر به ویلای عمویش در شمال رفت.
 
زمـــــــــان حــــــــــال :
افشین با اکراه از رختخواب دل کند گرسنه بود سر یخچال رفت ویک لیوان شیر خورد تو همین موقع زنگ ویلا زده شده افشین به طرف در رفت وقتی نزدیکتر شد دید خواهر افسانه هست.تند به طرف در رفت خواهر افسانه بعد از سلام نامه ای را به افشین داد و رفت.
افشین نامه را باز کرد خط،خط افسانه بود.نامه اینگونه شروع شده بود :
سلام افشین بابا اخماتو باز کن خوب همه میمیریم.یکی زود یکی دیر ولی میمیریم. عزیزم من قبل از آشنایی با تو خودم را برای مرگ آماده کرده بودم وهیچ ترسی از مرگ نداشتم ولی از وقتی با تو آشنا شدم هر روز که از خواب بیدار میشدم خدا رو شکر می کردم که اجازه داده یک روز دیگه عشقم رو ببینم هر روز از خدا می خواستم مرگم را به تاخیر بیندازد ولی بلاخره رفتنی بودم عزیزم زندگی کن زندگی ادامه داره ازت خواهش می کنم به زندگی برگرد.من همیشه در کنارت خواهم بود.اگه تا حالا گریه نکردی که نکردی خواهش می کنم گریه کن.
افشین بی اراده اشک ریخت به وسعت این دوسالی که گریه نکرده بود فردای اون روز افشین در کرج بود قبل از رفتن به خانه به قبرستان رفت بعد از مدتی گشتن آرامگاه عشقش را پیدا کرد نشست کنار قبر افسانه و ساعتها با افسانه حرف زد و گریه کرد وقتی هوا تاریک شد افشین از قبرستان خارج شد باز داشت باران می بارید افشین باز جمله افسانه را به یاد آورد عزیزم زندگی کن.



نويسنده : omid | تاريخ : پنج شنبه 4 ارديبهشت 1393برچسب:, | نوع مطلب : <-PostCategory-> |
» هم کلاسی

وقتي سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختري بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو “داداشي” صدا مي کرد .
به اون خيره شده بودم و آرزو مي کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهي به اين مساله نميکرد .
آخر کلاس پيش من اومد و جزوه جلسه پيش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت:”متشکرم”.

ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمي خوام فقط “داداشي” باشم . من عاشقشم . اما… من خيلي خجالتي هستم ….. علتش رو نميدونم .
تلفن زنگ زد .خودش بود . گريه مي کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پيشش. نميخواست تنها باشه. من هم اينکار رو کردم. وقتي کنارش نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهاي معصومش بود. آرزو ميکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از ? ساعت ديدن فيلم و خوردن ? بسته چيپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت :”متشکرم ” .
روز قبل از جشن دانشگاه پيش من اومد. گفت :”قرارم بهم خورده ، اون نميخواد با من بياد” .
من با کسي قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بوديم که اگه زماني هيچکدوممون براي مراسمي پارتنر نداشتيم با هم ديگه باشيم ، درست مثل يه “خواهر و برادر” . ما هم با هم به جشن رفتيم. جشن به پايان رسيد . من پشت سر اون ، کنار در خروجي ، ايستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زيبا و اون چشمان همچون کريستالش بود. آرزو مي کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمي کرد و من اين رو ميدونستم ، به من گفت :”متشکرم ، شب خيلي خوبي داشتيم ” .
يه روز گذشت ، سپس يک هفته ، يک سال … قبل از اينکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصيلي فرا رسيد ، من به اون نگاه مي کردم که درست مثل فرشته ها روي صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگيره. ميخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهي نمي کرد ، و من اينو ميدونستم ، قبل از اينکه خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصيلي ، با وقار خاص و آروم گفت تو بهترين داداشي دنيا هستي ، متشکرم.
ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمي خوام فقط “داداشي” باشم . من عاشقشم . اما… من خيلي خجالتي هستم ….. علتش رو نميدونم .
نشستم روي صندلي ، صندلي ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج ميکنه ، من ديدم که “بله” رو گفت و وارد زندگي جديدي شد. با مرد ديگه اي ازدواج کرد. من ميخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اينطوري فکر نمي کرد و من اينو ميدونستم ، اما قبل از اينکه بره رو به من کرد و گفت ” تو اومدي ؟ متشکرم”
سالهاي خيلي زيادي گذشت . به تابوتي نگاه ميکنم که دختري که من رو داداشي خودش ميدونست توي اون خوابيده ، فقط دوستان دوران تحصيلش دور تابوت هستند ، يه نفر داره دفتر خاطراتش رو ميخونه،دختري که در دوران تحصيل اون رو نوشته. اين چيزي هست که اون نوشته بود:
” تمام توجهم به اون بود. آرزو ميکردم که عشقش براي من باشه. اما اون توجهي به اين موضوع نداشت و من اينو ميدونستم. من ميخواستم بهش بگم ، ميخواستم که بدونه که نمي خوام فقط براي من يه داداشي باشه. من عاشقش هستم. اما …. من خجالتي ام … نمي‌دونم … هميشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره.
اي کاش اين کار رو کرده بودم ……………..”



نويسنده : omid | تاريخ : پنج شنبه 4 ارديبهشت 1393برچسب:, | نوع مطلب : <-PostCategory-> |
»

 
سلامتیـه عمرم که به پات گذاشتمو زیر همون پا لهش کردی 


سلامتیه جوونیم که بعد رفتنت غیر از الکـل و سیگـار چیزی ازش نچشیدم
 


سلامتیه مچ دستم که یه روزی تو بهش بوسه میزدی ولی الان تیــغ
 


سلامتیه لحظه لحظه خاطراتت که روزی صد بار روانـم رو ویران میکنه و تو نیستی 


تــا


 دوباره آبادش کنی 


سلامتیه تو که شب گریــه هام دلیلشه
 


سلامتیه عشـق که اولین و آخرینش تو بودی 


اصلن سلامتیه خودم که دیـوونـه تـر , سـگ جـونتـر , مـغـرورتـر ... از خودمو ندیدم



نويسنده : omid | تاريخ : پنج شنبه 4 ارديبهشت 1393برچسب:, | نوع مطلب : <-PostCategory-> |
» هنوز قهری

 
   خداحافظ تموم شدن نفسهام

    دیگه حسی نمونده غیر نفرت

           امیدم جاشو می سپاره به حسرت

    شروع گریه هاي هر شب من

         مصادف شد با حس بی تو موندن

         چقدر سخته از این خونه جدا شم

       یا اینکه باز به عشقی مبتلا شم

      چقدر تنهایی با من همصدا شد

              که دستام از توو دست تو جدا شد ... !



نويسنده : omid | تاريخ : پنج شنبه 4 ارديبهشت 1393برچسب:, | نوع مطلب : <-PostCategory-> |
» چند دیقه بمون بعد برو.........

چراغا رو خاموش کن ، هوا هوای درده.........
دوست ندارم ببینی ، چشمی که گریه کرده.........
چراغا رو خاموش کن ، سرگرم گریه باشم.........
میخوام به روم نیارم ،باید  ازت جدا شم.........
فکر نبودن تو ، دنیا مو میسوزونه.........
چراغا رو خاموش کن ، چشم و چراغ خونه.........
یه خورده آرومم کن ، نشون نده که سردی.........
حالا وقت دروغه ، بگو که بر میگردی.........
از شرم اشکای من ، چرا رفتی یه گوشه؟؟؟.........
ازم خجالت نکش ، چراغا که خاموشه!!!.........
اگه دلت هنوزم باهام یکم رفیقه.........
یه خورده دیر تر برو ، فقط یه چند دقیقه.........



نويسنده : omid | تاريخ : پنج شنبه 4 ارديبهشت 1393برچسب:, | نوع مطلب : <-PostCategory-> |
» حرف دلتون رو بزنید ترو خدا

دختر:دوست دخترجدیدت خوشکله؟
(دخترتو دلش:آیاواقعاخوشکل ترازمنه)
پسر:آره خوشکله
(پسرتودلش:اماتوهنوززیباترین دختری هستی که من میشناسم)
دختر:شنیدم دخترشوخ طبع و جالبیه
(درست همون چیزی ک من نبودم)
پسر: آره همینطوره
(ولی درمقایسه باتو هیچه)
دختر: خب من دیگه بایدبرم
(قبل اینکه گریم بگیره)
پسر:اره منم همینطور
(گریه نکنیا)
دختر:خدافظ
(هنوزعاشقتمودلم برات تنگ میشه)
پسر:خدافظ
(بخدا عشقت هیچوقت ازقلبم بیرون نمیره...هرگز)
کاش ماآدماحرف دلمون رو میزدیم کاش........



نويسنده : omid | تاريخ : پنج شنبه 4 ارديبهشت 1393برچسب:, | نوع مطلب : <-PostCategory-> |
» اهای رفیق فقط رد بشو برو

  هی رفیق
بغض هایم را مسخره نکن!
به سه نقطه های آخر حرف هایم نخند!
تمام زندگیم نقطه چین است!
اینها تمام نوشته های تاریکی ذهن و دنیای من است…
اینجا کلبه ی وحشت من است! چرخ و فلک خاطره هاست…
سکوت چشمها و سرسره ی بغض هاست…
در دنیای تاریک و سیاه من خبری از گل و درخت نیست!
روشنی نیست…
سیاهی مطلق است…!
دوست خوب من! 
سکوت کن و رد شو!
چشمهایت را ببند تا تن لش زندگی مرده ام را نبینی!
گوشهایت را بگیر تا صدای ناله ها و زجه زدن هایم را نشنوی!
در دنیای من؛بی کسی دلتنگی و حسرت بیداد میکند…!
اینجا من هستم و من و من!
اینجا بجز من و بغضهایم چیز دیگری نیست! هیچی نگو… 
نخند
اشک نریز… ترحم نکن…
فقط رد شو…!



نويسنده : omid | تاريخ : پنج شنبه 4 ارديبهشت 1393برچسب:, | نوع مطلب : <-PostCategory-> |
» نقطه سر قبرم

میخوای بری عشقم؟؟

باشه مشکلی نیست ...

فقط میخوام بهت ی حرفیو بزنم ...

فقط یه چیزی یادته ؟؟؟

یادته حالت بد بود ؟؟؟

یادته از همه متنفر بودی ؟؟؟

یادته عشقت تو زیر پاش خورد کرده بود رفته بود ؟؟؟

یادته از زندگی نا امید بودی ؟؟؟

یادته تو چه وضعیتی پیدات کردم ؟؟؟

یادته تو همون وضعیت بهت دل بستم ؟؟؟

حالا با من حالت خوب شد ...

یادته امید پیدا کردی کنار من ؟؟

یادته اینا رو ؟؟؟

حالا من بهت وابسته شدم...

حالا من حالم خیلی بده ...

خیلی دلم گرفته ...

حالم از هرچی ادمه بهم میخوره ...

از همه ادما متنفرم ...

حالا من از زندگیم نا امیدم عشقم...

کجایی گلم  ؟؟؟

رفتی بی معرفت ؟؟؟

فقط یه عروسک میخواستی که باهاش بازی کنی ؟؟؟

باشه مشکلی نیست ...

حتی یه خداحافظی نکردی ...

خواستم یادت بندازم که خیلی نامردی کردی در حقم ...

خیلییییی گلم ...

خواستم یادت بندازم هرزگی فقط تن فروشی نیس ...

وقتی به دروغ میگی دوست دارم هرزگی عشقم ...
بیا ثابت کن دروغ نگفتی
ولی فدا سرت این زندگی من فدای خوشی تو 
 
خداحافظ ...

نقطه سر قبر ...



نويسنده : omid | تاريخ : پنج شنبه 4 ارديبهشت 1393برچسب:, | نوع مطلب : <-PostCategory-> |
» چرا رفتی عشقم

عشـقم؟
داری میخـونی ایـنو...؟
یادته قراربودهمه به عشقـمون حسـودیشون شه؟
یادته قراربـودتـاآخرش بـاهم باشیم همیشـه؟
یادتـه بغلت کـرده بـودم گفـتم اگـه یه روزبـری چـی کارکنم؟
توام گفـتی هیس!
مـن قـرارنیست ازپیشت برم...!!!
کـی اومـدتوزندگیت کـه مـن رفـتم توخـاطراتت؟!
کـی تونـست بیشـترازمـن تورو بخـوادکـه توازمـن خسـته شـدی؟
خیـلی سوال توی مغـزمه ولـی هـرچی بیشـترفکـرمیکـنم بیشـتربه پوچ میـرسم...!!!
بعضی وقـتاسوالاآسونن ولـی جواباسـخت...
توکـه جونـمی
تـوکه عمـرمی
توکه زنـدگیمی
تـوکه عشـقمی
چـرارفـتی؟
ولـی میخـوام بـدونی کـه مـن بـه خـاطرلبخنـدت دنیـاروبه آتیـش میکشــم!!!
داری واسم تبدیـل میشـی به یک رویـا
یـک رویاکه هـرشـب به خـاطرش سرمومیذارم روبالش وصبح بالش ازاشکام خیسـه...!!!
مـن هـنوزهمـونم...!!!
هنوزم دوست دارم و تنها عشق منی
♥  دوست دارم مونا 



نويسنده : omid | تاريخ : پنج شنبه 4 ارديبهشت 1393برچسب:, | نوع مطلب : <-PostCategory-> |
» معلم خوبی بودی خدایش.......

هــــرچـــنــد کــه مــال ِ مــن نـــشـــدی ...
ولــــــی...ازت خـــیــلــی چــیـــزا یـــاد گـــرفـــتــم...
یـــاد گــرفــتــم بــه خــاطــر کـســی کــه دوســش دارم بـایــد دروغ بــگــم
یــاد گــرفــتــم هــیــچ وقــت هــیــچ کـــس ارزش شـکـسـتـن غــرورمــو نــداره
یــاد گـرفــتــم تــو زنــدگــیـم بــی ایــن کــه بـفـهـمـم چـقـدر دوسـم داره
هر روز به یه بهونه ای دلشو بشکنم
 یــاد گـرفــتــم گـــریــه هــای هــیــچ کــس رو بــاور نـکــنــم
یــاد گــرفــتــم بــهــش هــیــچ وقــت فــرصــت جــبــران نــدم
یـــاد گــرفــتــم هــر روز دم از عــاشــقــی بــزنــم ولــی خــودم عــاشــق نـبـاشـم
خــــوب یــــــاد گــرفــتــم نــــه....؟
خــدایــیـش مـــعـــلــم خــوبـــی بـــودی ...



نويسنده : omid | تاريخ : پنج شنبه 4 ارديبهشت 1393برچسب:, | نوع مطلب : <-PostCategory-> |
» حواست هست خدا جونم ؟

حواست هست خدا؟

صدای هق هق گریه هامه....میشنوی؟؟؟

از گلویی میاد که خودت گفتی از رگش بهم نزدیکتری!!!

حواست هست خدا؟

هروقت صدای شکستن خودمو شنیدم گفتم...

گفتم باشه منم خدایی دارم

حواست هست خدا؟

از بچگی تا الان هر وقت زمین خوردم وبه سختی پاشدم,گفتن غصه نخور خدا بزرگه

حواست هست خدا؟

حواست هست که هر روز باهات درد و دل میکنم؟

حواست هست غصه هام دارن سنگینی میکنن؟

حواست هست خیلی وقته چشام بارونیه؟

حواست هست نفس کم آوردم؟

خدایا...

نفس میخوام, خوشی میخوام....زندگی میخوام

خدایا یه خنده از ته دل میخوام

خدایا خیالت راحت بازم قلبم شکست

ولی اشکالی نداره بازم میگم...

بازم میگم منم خدایی دارم

دوست دارم خدا جونم, قول میدم که دیگه همونی بشم که تو میخوای

مگه نه اینکه آدم وقتی عاشق یکی میشه

 سعی میکنه همونجوری باشه که اون میخواد

پس تو هم کمکم کن خدا جونم

سخت است فراموش کردن کسی که

همه چیز را با او فراموش میکردم...

وقتی داشت میرفت گفت مواظب خودت باش

ولی نفهمید با این کاراش دیگه نمیتونم مواظب خودم باشم



نويسنده : omid | تاريخ : پنج شنبه 4 ارديبهشت 1393برچسب:, | نوع مطلب : <-PostCategory-> |
» اموزش پیام دادن با سیستم در چت روم

اموزش پیام دادن با سیستم در چت روم
 
به درخواست چند نفر این آموزشو گذاشتم انشاا... که به دردتون بخوره نظر یادتون نره!!!!
 
خب با اجازه میخوام اموزش پیام دادن با سیستم روم رو بگم
خب برای این کار شما با مرورگر فایر فاکس و افزونه:Tamper dataنیاز دارید
خب چـت روم ورد نظرو بیارید و وارد بشید برید به یکی از تالار های پایین غیر از تالار اول خب از گزینهtoolsافزونه tamper dataرو باز کنید روی clearبزنید که چیزای اضافه پاک بشه بلافاصله روی دکمه start tamperبزنید و سریعا روی اتاق اول کلیک کنید سپس افزونه برای شما یه پیغام ظاهر میکنه که تیک اونو بردارید و tamper رو بزنید در پنجره باز شده توی قسمت messageهر چی هست رو پاک کنید و هر چی دوس دارید به انگلیسی بنویسید میتونید شکلک هم بزارید کنار نوشتتون و اوکی رو بزنید الان شما تونستید با سیستم روم پیام بدید
موفق باشید



نويسنده : omid | تاريخ : یک شنبه 31 فروردين 1393برچسب:, | نوع مطلب : <-PostCategory-> |
» دانلود برنامه هک هویج (سبحان میخوای هک کنی دانلود کن )

دانلود کن زود

رمز فایل :netfixed.ir



نويسنده : omid | تاريخ : یک شنبه 31 فروردين 1393برچسب:, | نوع مطلب : <-PostCategory-> |
» اموزش مردم ازاری مردم در چت روم با بیرون انداختن ان ها از روم

برای اینکار باید کد زیر رو در عمومی چت روم بدیم تا هر کسی که در روم با ای دی 1 بود بپره بیرون خخخخ
 
ولی خب شاید افراد در اتاق دیگه ای بجز عمومی بیشتر باشن در این صورت باید بجای کد بالا در 1 عدد ایدی روم مورد نظرتونو بزارید
 
تموم
 
توجه این آموزش در روم هایی کار میکنه که ارسال عکس درونشون آزاد باشه



نويسنده : omid | تاريخ : یک شنبه 31 فروردين 1393برچسب:, | نوع مطلب : <-PostCategory-> |
» اموزش نفوز به سیستم امتیاز دهی و کاربران مجازی

اموزش نفوذ به سیستم امتیاز دهی و کاربران مجازی
سلام دوستان برای این کار فقط به آخر آدرس چت رومها اینو اضافه میکنید majazi/new.php
مثال(http://www.chat rom mored nazar.com/majazi/new.php)
البته این نوشته (majazi/new.php) تو بعضی رومها فرق میکنه ولی تو اکثر روم ها اینو مینویسن
انشالاه اگه اون یکی ها هم یداش کردم میزارم
 
 



نويسنده : omid | تاريخ : یک شنبه 31 فروردين 1393برچسب:, | نوع مطلب : <-PostCategory-> |
» اموزشک هک مدیریت با مرورگر موزیلا

ابتدا وارد چت روم بشید بعد Ctrl + u رو بزیند یه صفحه ی
 
دیگه براتون باز میشه حالا Ctrl + F رو بزنید تا یه جا برای جست و جو
 
براتون بیاد بعد از این که مکان جستو جو اومد اینو داخلش بنویسید
 
"id="bold" value="normal" خب حالا بجای کلمه ی normal هر چی که دراینجا
 
bold;line-height: 100px;z_index: 9000; whith: 100%;height: 100%;color:darkviolet;text-shadow: 20px 20px 30px #000;text-align: center;font-size:60px;padding-top:70px
 
 
 هست را بزارید حالا در قسمت بالای مرورگر
 
گزینه ای به نام Apply Changes قرار دارد آن را بزنید و برید داخل روم پی ام بدید.            اگه   مرورگر اپرا را نداشتی با مرورگر موزیلا و افزونه SQL Inject اون کدو که تو کادر گذاشتم به جایه نرمال بزاری میتونی بزرگ بنویسی موفق باشی
 
 
5کاربرد جالب با استفاده از کلید Alt
 
1- برای رسیدن به Propertis کافیست Alt را نگه داشته و روی فایل مورد نظرتان
 
دابل کلیک کنید.
 
۲ - کلید Alt در هر پنجره ای با یک فشار منوهای پنجره را فعال می کند و با ترکیب
 
 
آن با هر کدام از حروف منوها که زیر آن خط کشیده شده آن پنجره را باز می کند.
 
 
3- در مرورگر اینترنت ترکیب Alt و End شما را به آخرین صفحه ای که مشاهده
 
کرده اید، خواهد برد.
 
 
4- در مرورگر اینترنت IE، ترکیب Alt با یکی از دو کلید جهت راست و چپ، عمل
 
Back و Forward را انجام می دهد.
 
 
5- با ترکیب Alt و Tab، شما می توانید پنجره های فعال در ویندوز را جابجا کنید======================خواهشا نظر بدید
 
 



نويسنده : omid | تاريخ : یک شنبه 31 فروردين 1393برچسب:, | نوع مطلب : <-PostCategory-> |
» اموزش هک رمز ادمین(سبحان من اینطوری نابودت کردما یاد بگیر)

اموزش هک رمز ادمین از بیرون
ba salam
in ravesh dar 98% chatroom ha bag gere shode va faghat dar 2% chatroom ha javab mede
be akhar adres chatroom ha in ro ezafe koned
/install
mesal
 
ramz va nam karbare admin ro mekone
admin=user
admin=pas
omedvaram beheton komak karde basham
 
 



نويسنده : omid | تاريخ : یک شنبه 31 فروردين 1393برچسب:, | نوع مطلب : <-PostCategory-> |
» چگونه بفهمیم هک شدیم

هنگام كار با اينترنت مانيتور شما ناگهان خاموش مى شود يا تصوير آن وارونه مى شود ياسيستم شما به طور ناگهانى خاموش مى شود و يا Restart مى كند . شخصى با ID شما در مسنجر Yahoo با دوستانتان صحبت كرده و خودش را به جاى شما جا زده CD-Rom شما خود به خود باز و بسته مى شود و ده ها مورد عجيب ديگر كه تابحال نديده بوديد و چند وقتى است كه با آنها دست به گريبان شديد در اين موارد احتمال هك شدن وجود دارد . در واقع نفوذگر با نصب نرم افزار هك بر روى دستگاه شما قادر خواهد بود اين كارها را ...
 
 انجام دهد . البته در بعضى موارد نيز احتمال دارد سيستم شما دچار خرابى سخت افزارى يا نرم افزارى شده باشد .
ولى هرگز اين مورد را از نظر نبايد دور داشت كه در بعضى موارد نفوذگر علاقه اى به خودنمايى ندارد . او بدون سر و صدا اطلاعات كسب مى كند و شايد دنبال پسوردها ، شماره تلفنها ، كارتهاى اعتبارى و يا موارد ديگر باشد .
يك مورد خطرناك تر هم وجود دارد و آن مورد اين است كه نفوذگر از دستگاه شما به عنوان طعمه استفاده كند و از طريق آن به ساير كامپيوترها حمله كند و به اين طريق رد خود را از بين ببرد .
اگر حملات وى اثر بخش باشد ممكن است شما به عنوان يك هكر دچار دردسرهاى قانونى شويد ! حتى بسته به مكانهايى كه هكر اصلى به آنها حمله كرده ممكن است شما واقعا" به دردسر بدى بيفتيد .
پس بهتر است هرچه زودتر خود را در اين زمينه تجهيز كنيد تا هرگز طعمه قرار نگيريد .



نويسنده : omid | تاريخ : یک شنبه 31 فروردين 1393برچسب:, | نوع مطلب : <-PostCategory-> |
» بدون اسم رفتن به چت روم ها

خب این کاری نداره میای تو کادر اسمaltرومیگیری میزنی 255 یعنی میشهalt+255بعدaltرو ول میکنی
 
 
میبینی یه فاصله میفته بزن ورود بدون اسمی.. اینم یکی دیگش:میخوای با اسم یکی بری داخل ولی
 
 
نمیشه ..این راهشه که میگم:اسم طرف رو کپی کن بزار تو کادر اسم بعد alt+255بزن یه فاصله میفته
 
 
بزن ورود برو داخل.ولی با اسم مهمونی.. موفق باشین
 
 



نويسنده : omid | تاريخ : یک شنبه 31 فروردين 1393برچسب:, | نوع مطلب : <-PostCategory-> |
» ورود به اتاق ناظران و مدیران(سبحان میخوای یاد بگیر)

برا رفتن به اتاقی که رمز داره بهتر این کارا رو بکنی این راهش >>>>:
 
رو اتاق کلیک راست کنید گزینه اخر یعنی Inspect eLement خب یه صفحه اسکریپت براتون باز
 
 
میشه که یه خطش ابی شده تو تون خط دنبال این بگردین pwroom خب پیداش که کردین روش
 
 
کلیک کنید و اینوpw پاک کنید حالا تو همون خط "rooms_not_allowed"رو پیدا کنید و قسمت
 
 
اخرشو پاک کنید یعنی این قسمت _not_allowedبعد رو اتاق کلیک کنید برید حالشو ببرید
 
 
حالا رفتن به اتاق مدیران و ناظران>>>>:
 
 
رو اتاق مدیران و ناظران کلیک راست کنید گزینه اخر Inspect eLement بعد یه خطش براتون ابی



نويسنده : omid | تاريخ : یک شنبه 31 فروردين 1393برچسب:, | نوع مطلب : <-PostCategory-> |
» لینک دانلود نرم افزار هک پنل مدیریت ادمین با نرم افزار هویج(سبحان بدو زود )

دانلود



نويسنده : omid | تاريخ : یک شنبه 31 فروردين 1393برچسب:, | نوع مطلب : <-PostCategory-> |
» هک و ترفند های چت روم (سبحان دوس داری دانلود کن )

دانلود افزونه های لازم موزیلا
تمبردیتا
 
 
 
فایرباگ
 
 
 
live http لایو اچ تی تی پی
 
 
 
ip flood ای پی فلود
 
 
 
sql
 



نويسنده : omid | تاريخ : یک شنبه 31 فروردين 1393برچسب:, | نوع مطلب : <-PostCategory-> |
» هک و رهایی از اخراجی در چت روم (سبحانم یاد بگیر)

خب شما مثلا توی چت فلش اخراج شدید و حتی با و ی پی ان هم نتونستید دوباره برگردید . خب این یعنی
 
 اینکه نه تنها ای پی شما بسته شده بلکه ای دی کامپیوتر شما هم بسته شده و حتی با عوض کردن ای
 
پی هم هیچ تاثیری نداره
 
این راهی که من میگم کلیه و توی هر سایت چتی که بن بشید میتونید دوباره برگردید
 
اول از همه باید کوکی های اون سایتو پاک کنید که تو حافظه ی مرورگر تون زخیره شده بعدشم ای پی رو
 
 عوض کنید و دوباره ار اول سایت چت رو لود کنید تا بتونید وارد بشید
 
من یه توضیح کوتاه میدم
 
 
در موزیلا فایرفاکس این مسیر رو بریدtools >Clear Recent History .. >
 
 
خب تو پنجره ی باز شده گزینه ی Everything رو انتخاب کنید و در اخر Clear now رو بزنید که حافظه ی
 
 پنهان پاک بشه خب حالا شما میتونید یا وی پ ی ا ن و یا پـراکــسی ای پی خودونو عوض کنید برای اینکار
 
 هم این مسیر رو بریدtools>options >Advanced > Network > settings
 
 
خب تو پنجره ی باز شده شما 4 تا گزینه میبینید که اولی به نام no p r o x y هست اولی رو انتخاب کنید
 
 که به معنای اینه که از پــراکسـی استفاده نکن
 
 
خب حالا همه ی پنجره هارو ببندید حالا برید به این ادرس و صبر کن تا پنل کاملا لود بشه و بعد توی پنل
 
 بگردید و اسم سایت رو انتخاب کنید و delete ر وبزنید
 
 
خب در مورد این لینک (
 
 
 هم یه توضیحی بدم که وقتی شما بن یا همون اخراج میشید خیلی ها شاید بگن به این ادرس برو و اسم
 
روم مورد نظر رو پاک کن . خیر اینطور نیست . این لینک فقط ای دی کامپیوتر رو باز میکنه نه ایپی که بن شده
 
و توی پنل سایت یا چتروم ثبت شده
 
حالا که این کارهارو انجام دادید سایت رو دوباره لود کنید توجه کنید که این مراحل رو کامل انجام بدید حتما و
 
 100درصد جواب میده چون خودم همیشه تست کردم اگه هم فایرفاکس نداشتید هرمرورگری داشتید و بلد



نويسنده : omid | تاريخ : یک شنبه 31 فروردين 1393برچسب:, | نوع مطلب : <-PostCategory-> |
» دلنشوته حقیقی خودم (امید)

(به نام خدایی که هیچ وقت بندهاشو تنها نمیذاره)
سلام به گلی که هیچ وقت نمیتونم از دلم بیرونش
کنم سلام به دنیایی که هیچ وقت نمیتونم ولش کنم
سلام به تنها کسی که دوسش دارمو جونمو واسش
میدم سلام گل نازم سلام فرشته ی روز زمین
سلام گل ترین گل ها هه سلام دارم به کی میکنم
واقعا دارم به کی سلام میکنم به یه دختری
که دوست داشتن من واسش مهم نیست واقعا
چرا  واست مهم نیست نه توضیح بده چرا؟
واست مهم نیست هه باشه اشکال نداره واست مهم نیست
ولی واسه من مهمه هرچقدر که واست مهم نباشه واسه
من مهم تر میشه (دوست دارم دوست دارم) اونقدر (دوست دارم)
که نمیتونی تصورش رو بکنی هرجا که لازم یا نباشه میگم
(دوست دارم) تو تنها کسی هستی که دوسش دارم تو تنها
فرشته ای هستی که دوسش دارم واسم مهم نیست بقیه چی
فکر میکنن مهم اینه که دوست دارم اونقدر (دوست دارم)
که نتونی بهش فکر بکنی بتونی درکش کنی تمام حرفای
من واسه تو مثل یه پیام بازرگانی که زود میگذره ولی
تمام حرفای تو مثل نوشته ایی میمونه که رو قلبم
هک کردی واسم مهم نیست زنده باشم یا نباشم واسم
این مهمه که (دوست دارم) واسم مهم اینه که با من بمونی
ولی دارم یه اشتباه بزرگ میکنم تو با من نمیمونی
تو به من میگی دوست داشتن من مثل یک هوس زود گذر
ولی هوس نیست بخدا هوس نیست دوست دارم اونقدر دوست
دارم که ..............................................................
این حرفا واسه تو مهم نیست ولی واسه من مهم
حرفام رو جور دیگه ای نمیتونستم بیان کنم بخاطر همین
اومدم حداقل با کسانی که مثل من عاشق شدن هستنو میخوان بمونن
دردودل کنم من یه پسرم یه پسر عاشق که دختری رو (دوست داره) که دختره
دوست داشتن این پسر رو هوس میدونه ولی دوستان داداشای گل ابجی های
گل دوست داشتن من هوس نیست به چه زبونی باید بیان کنم
(دوسش دارم دوسش دارم دوسش دارم دوسش دارم دوسش دارم دوسش دارم)
به کی بگم (دوسش دارم) به خدا میگم دوسش دارم محل نمیده انگار نه انگار
یه حیوانی مثل من این پایین هست که یه نفر رو (دوست داره) دیگه
طاقتم سر اومده دیگه خسته شدم از این زندگی دوست دارم بمیرم ولی اینطوری
زندگی نکنم مگه چه گناهی کردم که (دوسش دارم) مگه کسی دیگه ایی عاشق نمیشه
منم مثل بقیه ادما عاشق یه دختر شدم منم دوس دارم مثل بقیه یه عشق داشته باشم
نکنه منو جزو بندهات نمیدونی هه واقعا هم نمیدونی ولی من تو رو خدای خودم میدونم
با این که منو محل نمیدی بازم تو لیست بندهات هستم
ولی تا موقعی که زندم (دوسش دارمو) میدارم هرکی هم میخواد جلومو بگیره بسم الله
بیاد جلو منتظرم یکی بیاد فقط بهم حرف بزنه......................................
ساحل (دوست دارم) هرجا که لازم باشه یا نباشه میگم (دوست دارم) هرچه قدر هم
که واسه تو مهم نباشه بازم (دوست دارم) عاشقتم و خواهم بود هیچی دیگه واسم
مهم نیست فقط واسم این مهم که تو رو (دوست دارم) هرچی میخوای در موردم
فکر بکنی بکن بسم الله ولی بدون اگر بری میمیرم تو بری دیگه تو این دنیا
نمیمونم هم خودمو راحت میکنم هم تو رو که دیگه هیچ مزاحمتی واست
ایجاد نکنم کلام اخرم اینه که (دوست دارم) دیگه خود دانید
 دلنوشته های مدیر وب:امید


♥دوست دارم ♥ستاره امیدم♥

(دلنوشته های حقیقی خودم زندگیم)
ســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاحــــــــــــــــــــــــــــــــــل دوســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت دارم
دوـــــــــــــــــــــــــــــــــــــت دارم
دوســــــــــــــــــــــــــــت دارم
دوســـــــــــــــــــــت دارم
دوســــــــــــــت دارم
دوســـــــــــت دارم
دوستــــــت دارم
دوســـت دارم
دوسـت دارم
دوست دارم
دوست دارم
دوست دارم
دوست دارم
دوست دارم
دوست دارم
دوست دارم
دوست دارم



نويسنده : omid | تاريخ : شنبه 30 فروردين 1393برچسب:, | نوع مطلب : <-PostCategory-> |
»

چشمانش پر بود از نگرانی و ترس
 
لبانش می لرزید
 
گیسوانش آشفته بود و خودش آشفته تر
 
- سلام کوچولو .... مامانت کجاست ؟
 
نگاهش که گره خورد در نگاهم
 
بغضش ترکید
 
قطره های درشت اشکش , زلال و و بی پروا
 
چکید روی گونه اش
 
- ماماااا..نم .. ما..مااا نم ....
 
صدایش می لرزید
 
- ا .. چرا گریه می کنی عزیزم , گم شدی ؟
 
گریه امانش نمی داد که چیزی بگوید
 
هق هق , گریه می کرد
 
آنطوری که من همیشه دلم می خواست گریه کنم
 
آنگونه که انگار سالهاست گریه نکرده بود
 
با بازوی کوچکش مدام چشم هایش را از خیسی اشک پاک می کرد
 
در چشم هایش چیزی بود که بغضم گرفت
 
- ببین , ببین منم مامانمو گم کردم , ولی گریه نمی کنم که , الان باهم میریم مامانامونو پیداشون می کنیم , خب ؟
 
این را که گفتم , دلم گرفت , دلم عجیب گرفت
 
آدم یاد گم کرده های خودش که می افتد , عجیب دلش می گیرد
 
یاد دانه دانه گم کرده های خودم افتادم
 
پدر بزرگ , مادربزرگ, پدر , مادر , برادر , خواهر , عمو ,
 
کودکی هایم , همکلاسی های تمام سال های پشت میز نشستنم , غرورم , امیدم , عشقم , زندگی ام
 
- من اونقدر گم کرده داااارم , اونقدر زیاااد , ولی گریه نمی کنم که , ببین چشمامو ...
 
دروغ می گفتم , دلم اندازه تمام وقت هایی که دلم می خواست گریه کنم , گریه می خواست
 
حسودی می کردم به دخترک
 
- تو هم ... تو هم .. مام .. مام .. مامانتو .. گم کردی ؟
 
آرام تر شد
 
قطره های اشکش کوچکتر شد
 
احساس مشترک , نزدیک ترمان کرد
 
دست کوچکش را آرام گرفتم توی دستانم
 
گرمای دستش , سردی دستانم را نوازش کرد
 
احساس مشترک , یک حس خوب که بین من و او یک پل زده بود , تلخی گم کرده هامان را برای لحظه ای از ذهنمان زدود
 
- آره گلم , آره قشنگم , منم هم مامانمو , هم یک عالمه چیز و کس دیگه رو با هم گم کردم , ولی گریه نمی کنم که ...
 
هق هق اش ایستاد , سرش را تکان داد ,
 
با دستم , اشک های روی گونه اش را آهسته پاک کردم
 
پوست صورتش آنقدر لطیف و نازک بود که یک لحظه از ترس اینکه مبادا صورتش بخراشد , دستم را کشیدم کنار
 
- گریه نکن دیگه , خب ؟
 
- خب ...
 
زیبا بود ,
 
چشمانش درشت و سیاه
 
با لبانی عنابی و قلوه ای
 
لطیف بود , لطیف و نو , مثل تولد , مثل گلبرگ های گل ارکیده
 
گیسوان آشفته و مشکی اش , بلند و مجعد ,
 
- اسمت چیه دخترکم ؟
 
- سارا
 
- به به , چه اسم قشنگی , چه دختر نازی
 
او بغضش را شکسته بود و گریه اش را کرده بود
 
او, دستی را یافته بود برای نوازش گونه اش , و پناهی را جسته بود برای آسودنش
 
امیدی را پیدا کرده بود برای یافتن گم کرده اش ,
 
و من , نه بغضم را شکسته بودم ,
 
که اگر می شکستم , کار هردو تامان خراب میشد
 
و نه دستی یافته بودم و نه امیدی و نه پناهی ...
 
باید تحمل می کردم ,
 
حداقل تا لحظه ای که مادر این دختر پیدا می شد
 
و بعد باز می خزیدم در پسکوچه ای تنگ و اشک های خودم را با پک های دود , می فرستادم به آسمان
 
باید صبر می کردم
 
- خب , کجا مامانتو گم کردی ؟
 
با ته مانده های هق هقش گفت :
 
- هم .. هم .. همینجا ..
 
نگاه کردم به دور و بر
 
به آدم ها
 
به شلوغی و دود و صداهای درهم و سیاهی های گذران و بی تفاوت
 
همه چیز ترسناک بود از این پایین
 
آدم ها , انگار نه انگار , می رفتند و می آمدند و می خندیدند و تف بر زمین می انداختند و به هم تنه می زدند
 
بلند شدم و ایستادم
 
حالا , خودم هم شده بودم درست , عین آدم ها
 
دخترک دستم را محکم در دستش گرفته بود و من , محکم تر از او , دست او را
 
- نمی دونی مامانت از کدوم طرف تر رفت ؟
 
دوباره بغض گرفتش انگار , سرش را تکان داد که : نه
 
منهم نمی دانستم
 
حالا همه چیزمان عین هم شده بود
 
نه من می دانستم گم کرده هایم کدام سرزمین رفته اند و نه سارا
 
هر دو مان انگار , همین الان , از کره ای دیگر آمده بودیم روی این سیاره گرد و شلوغ
 
- ببین سارا , ما هردوتامون فرشته ایم , من فرشته گنده سبیلو , توهم فرشته کوچولوی خوشگل
 
برای اولین بار از لحظه ای آشناییمان , لبخند زد
 
یک لبخند کوچک و زیر پوستی ,
 
و چقدر معصومانه و صادقانه و ساده
 
قدم زدیم باهم
 
قدم زدن مشترک , همیشه برایم دوست داشتنیست
 
آنهم با یک نفر که حس مشترک داری با او , که دیگر محشر است
 
حتی اگر حس مشترک , گم کردن عزیز ترین چیزها باشد ,
 
هدفمان یکی بود ,
 
من , پیدا کردن گم کرده های او و او هم پیدا کردن گم کرده های خودش ,
 
- آدرس خونه تونو نداری ؟
 
لبش را ورچید , ابروهایش را بالا انداخت
 
- یه نشونه ای یه چیزی ... هیچی یادت نیست ؟
 
- چرا , جای خونه مون یه گربه سیاهه که من ازش می ترسم , با یه آقاهه که .. ام .. ام ... آدامس و شوکولات میفروشه
 
خنده ام گرفت
 
بلند خندیدم
 
و بعد خنده ام را کش دادم
 
آدم یک احساس خوب و شاد که بهش دست میدهد , باید هی کشش بدهد , هی عمیقش کند
 
سارا با تعجب نگاهم می کرد
 
- بلدی خونه مونو ؟
 
دستی کشیدم به سرش
 
- راستش نه , ولی خونه ما هم همینچیزا رو داره ... هم گربه سیاه , هم آقاهه آدامس و شوکولات فروش
 
لبخند زد
 
بیشتر خودش را بمن چسبانید
 
یک لحظه احساس عجیب و گرمی توی دلم شکفت
 
کاش این دخترک , سارا , دختر من بود ...
 
کاش میشد من با دخترم قدم بزنیم توی شهر , فارغ از دغدغه ها و شلوغی ها , همه آدم بزرگ ها را مسخره کنیم و قهقهه بزنیم
 
کاش میشد من و ..
 
دستم را کشید
 
- جونم ؟
 
نگاهش به ویترین یک مغازه مانده بود
 
- ازون شوکولاتا خیلی دوست دارم
 
خندیدم
 
- ای شیطون , ... ازینا ؟
 
- اوهوم ...
 
- منم از اینا دوست دارم , الان واسه هردومون می خرم , خب ؟
 
خندید ,
 
- خب , ازون قرمزاشا ...
 
- چشم
 
...
 
هردو , فارغ از حس مشترک تلخمان , شکلات قرمز شیرینمان را می مکیدیم و می رفتیم به یک مقصد نامعلوم
 
سارا شیرین زبانی می کرد
 
انگار یخ های بی اعتمادی و فاصله را همین شکلات , آب کرده بود
 
- تازه بابام یک ماشین گنده خوشگل داره , همش مارو میبره شمال , دریا , بازی می کنیم ...
 
گوش می دادم به صدایش , و جان هم
 
لذتی که می چشیدم , وصف ناشدنی بود
 
سارا هم مثل یک شوکولات شیرین , روحم را تازه کرده بود
 
ساده , صادق , پر از شادی و شور و هیجان , تازه , شیرین و دوست داشتنی
 
- خب .. خب ... که اینطور , پس یه عالمه بازی هم بلدی ؟
 
- آآآآآره تازشم , عروسک بازی , قایم موشک , بعدشم امم گرگم به هوا ..
 
ما دوست شده بودیم
 
به همین سادگی
 
سارا یادش رفته بود , گم کرده ای دارد
 
و من هم یادم رفته بود , گم کرده هایم
 
چقدر شیرین است وقتی آدم کسی را پیدا می کند که با او , دردهایش ناچیز می شود و غم هایش فراموش
 
نفس عمیق می کشیدم و لبخند عمیق تر می زدم و گاهی بیخودی بلند می خندیدم و سارا هم , بلند , و مثل من بی دلیل , می خندید
 
خوش بودیم با هم
 
قد هردومان انگار یکی شده بود
 
او کمی بلند تر
 
و من کمی کوتاهتر
 
و سایه هامان هم , همقد هم , پشت سرمان , قدم میزدند و می خندیدند
 
- ااا. ...مااامااانم ....... مامان .. مامان جووووووووون
 
دستم را رها کرد
 
مثل نسیم
 
مثل باد
 
دوید
 
تا آمدم بفهمم چی شد , سارا را دیدم در آغوش مادرش
 
سفت در آغوش هم , هر دو گریان و شاد , هردو انگار همه دنیا در آغوششان است
 
مادر , صورتش سرخ و خیس , و سارا , اشک آلود و خندان با نیم نگاهی به من
 
قدرت تکان خوردن نداشتم انگار
 
حس بد و و خوبی در درونم جوشیدن گرفته بود
 
او گم کرده اش را یافته بود
 
و شکلات درون دهان من انگار مزه قهوه تلخ , گرفته بود
 
نمی دانم چرا , ولی اندازه او از پیدا کردن گم کرده اش خوشحال نبودم
 
- ایناهاش , این آقاهه منو پیدا کرد , تازه برام شکولات و آدامس خرید , اینم مامانشو گم کرده ها ... مگه نه ؟
 
صورت مادر سارا , روبروی من بود
 
خیس از اشک و نگرانی ,
 
- آقا یک دنیا ممنونم ازتون , به خدا داشتم دیونه میشدم , فقط یه لحظه دستمو ول کرد , همش تقصیر خودمه , آقا من مدیون شمام
 
- خانوم این چه حرفیه , سارا خیلی باهوشه , خودش به این طرف اومد , قدر دخترتونو بدونین , یه فرشته اس
 
سارا خندید
 
- تو هم فرشته ای , یه فرشته سبیلو , خودت گفتی ...
 
هر سه خندیدیم
 
خنده من تلخ
 
خنده سارا شیرین
 
- به هر حال ممنونم ازتون آقا , محبتتون رو هیچوقت فراموش می کنم , سارا , تشکر کردی ازعمو ؟
 
سارا آمد جلو ,
 
- می خوام بوست کنم
 
خم شدم
 
لبان عنابی غنچه اش , آرام نشست روی گونه زبرم
 
دلم نمی خواست بوسه اش تمام شود
 
سرم همینطور خم بود که صدایش آمد
 
- تموم شد دیگه
 
و باز هر دو خندیدیم
 
نگاهش کردم , توی چشمش پر بود از اعتماد و دوست داشتن
 
- نمی خوای من باهات بیام تا تو هم مامانتو پیدا کنی ؟
 
لبخند زدم ,
 
- نه عزیزم , خودم تنهایی پیداش می کنم , همین دور وبراست
 
- پیداش کنیا
 
- خب
 
....
 
سارا دست مادرش را گرفت
 
- خدافظ
 
- آقا بازم ممنونم ازتون , خدانگهدار
 
- خواهش می کنم , خیلی مواظب سارا باشید
 
- چشم
 
همینطور قدم به قدم دور شدند
 
سارا برایم دست تکان داد
 
سرش را برگردانده بود و لبخند می زد
 
داد زد
 
- خدافظ عمو سبیلوی بی سبیل
 
انگار در راه رفتن مادرش بهش گفته بود که این آقاهه که سبیل نداشت که
 
خندیدم
 
.....
 
پیچیدم توی کوچه
 
کوچه ای که بعدش پسکوچه بود
 
یک لحظه یادم آمد که ای داد بیداد , آدرسشو نگرفتم که
 
هراسان دویدم
 
- سارا .. سار ... ا
 
کسی نبود , دویدم
 
تا انتهای جایی که دیده بودمش
 
- سارااااااااا
 
نبود , نه او , نه مادرش , نه سایه شان
 
....
 
رسیدم به پسکوچه
 
بغضم ارام و ساکت شکست
 
حلقه های دود سیگار , اشک هایم را می برد به آسمان
 
سارا مادرش را پیدا کرده بود
 
و من , گم کرده ای به تمامی گم کرده هایم افزوده بودم
 
گم کرده ای که برایم , عزیزتر شده بود از تمامی شان
 
....
 
پس کوچه های بی خوابی من , انتهایی ندارد
 
باید همینطور قدم بزنم در تمامیشان
 
خو گرفته ام به با خاطرات خوش بودن
 
گم کرده های من , هیچ نشانه ای ندارند
 
حتی گربه سیاه و آقای آدامس فروش هم , نزدیکشان نیست
 
من گم کرده هایم را توی همین کوچه پسکوچه های تنگ و تاریک گم کرده ام
 
کوچه پس کوچه هایی که همه شان به هم راه دارند و , هیچوقت , تمام نمی شوند
 
کوچه پس کوچه هایی که وقتی به بن بستش برسی ,
 
خودت هم می شوی , جزو گم شده ها ....



نويسنده : omid | تاريخ : جمعه 29 فروردين 1393برچسب:, | نوع مطلب : <-PostCategory-> |
»

۶ سالمه ...
 
با اینکه سرما خوردم اما اومدم تو کوچه ...
 
چند روزی میشه که مامان خونه نیست ...
 
چشاش خیلی قشنگه ...
 
روشنه ...
 
ولی هیچوقت منو تو بازی راه نمی ده ...
 
۱۷ سالمه ...
 
مامان واسه همیشه ما رو ترک کرد ...
 
یعنی بابا رو ترک کرد ...
 
لیلا بازم قهر کرده ...
 
جدیدا خیلی بی رحم شده ...
 
هرچی دلش می خواد میگه ...
 
۲۴ سالمه ...
 
صدای موزیک همسایه داره دیوونم می کنه ...
 
به سلامتی لیلا خانوم عروس شده ...
 
دوست داشتم ببینمش ... .
 
هی ...
 
۳۱ سالمه ...
 
بابا به رحمت ایزدی شتافت ...
 
شوهر لیلا می خواست خونه رو بخره ...
 
دو برابر قیمت ...
 
ولی واسه اینکه حرصش در بیاد ندادم ...
 
۴۶ سالمه ...
 
خونه ... کله پزی ... اداره ... چلوکبابی ... اداره ... خونه ... حتی جمعه ها !
 
۵۲ سالمه ...
 
پسر لیلا کارمند منه ...
 
پدرسگ فتوکپی باباشه ...
 
۶۱ سالمه ...
 
یه بارون ساده بهونه خوبی بود که هیچکس سر خاک من نباشه ...
 
به جز یه نفر ...
 
عینک دودیش نمی ذاره چشای روشنشو ببینم ...



نويسنده : omid | تاريخ : جمعه 29 فروردين 1393برچسب:, | نوع مطلب : <-PostCategory-> |
»

دختری بود نابینا که از خودش تنفر داشت
 
 
 
نه فقط از خود ، بلکه از تمام دنیا تنفر داشت اما یکنفر را دوست داشت
 
 
 
دلداده اش را “ با او چنین گفته بود :
 
 
 
« اگر روزی قادر به دیدن باشم حتی اگر فقط برای
 
 
 
یک لحظه بتوانم دنیا را ببینم عروس تو و رویاهای تو خواهم شد »
 
 
 
و چنین شد که آمد آن روزی که یک نفر پیدا شد
 
 
 
که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا بدهد
 
 
 
و دختر آسمان را دید و زمین را ، رودخانه ها و درختها را
 
 
 
آدمیان و پرنده ها را و نفرت از روانش رخت بر بست
 
 
 
دلداده به دیدنش آمد و یاد آورد وعده دیرینش شد :
 
 
 
« بیا و با من عروسی کن ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام »
 
 
 
دختر برخود بلرزید و به زمزمه با خود گفت :
 
 
 
« این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند ؟ »
 
 
 
دلداده اش هم نابینا بود
 
 
 
و دختر قاطعانه جواب داد : قادر به همسری با او نیست
 
 
 
دلداده رو به دیگر سو کرد که دختر اشکهایش را نبیند
 
 
 
و در حالی که از او دور می شد گفت
 
 
 
« پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشی . . .»



نويسنده : omid | تاريخ : جمعه 29 فروردين 1393برچسب:, | نوع مطلب : <-PostCategory-> |
»

خودم رو واسه خیلی چیزها آماده کرده بودم ، واسه کلی حرف
 
در ماشین رو باز کرد و رو صندلی کناریم نشست .
 
کاغذی رو داد دستم
 
کاغذ رو گرفتم و تو دستم مچاله کردم
 
یه نفس عمیقی کشیدم و تو چشای گریونش که ملتمسانه نگام میکرد خیره شدم
 
اما باید می‌گفتم .
 
بی شرمانه نگاش کردم و گفتم :
 
دیگه ازت خسته شدم . دیگه نمیخوامت . دیگه واسم بی ارزشی
 
بابا به چه زبونی بگم دیگه فراموشم کن . میخوام واسه همیشه برم و ترکت کنم
 
کاغذ رو تو دستم فشار میدادم و هی می‌گفتم و دونه‌های اشک از چشماش جاری می‌شد
 
نمیدونم چی شد . ماشینی اومد و زد به ماشینم و دختره مرد
 
در حالی که بهت زده شده بودم . نامه مچاله رو باز کردم .
 
فقط یه جمله نوشته بود که دلم رو سوزوند و تا آخر عمرم خواهم سوخت
 
“” ترکم نکن که میمیرم



نويسنده : omid | تاريخ : جمعه 29 فروردين 1393برچسب:, | نوع مطلب : <-PostCategory-> |
»

چشماشو بست و مثل هر شب انگشتاشو کشيد روی
 
 دکمه های پيانو .
 
 
صدای موسيقی فضای کوچيک کافی شاپ رو پر کرد .
 
روحش با صدای آروم و دلنواز موسيقی ,
 
موسيقی که خودش خلق می کرد اوج می گرفت .
 
 
مثه يه آدم عاشق , يه ديوونه ,
 
 همه وجودش توی نت های موسيقی خلاصه می شد .
 
 
هيچ کس اونو نمی ديد .
 
 
همه , همه آدمايي که می اومدن و می رفتن
 
 
همه آدمايي که جفت جفت دور ميز ميشستن و با
 
 هم راز و نياز می کردن فقط براشون شنيدن يه موسيقی
 
 مهم بود .
 
از سکوت خوششون نميومد .
 
 
اونم می زد .
 
 
غمناک می زد , شاد می زد , واسه دلش می زد ,
 
 واسه دلشون می زد .
 
 
چشمش بسته بود و می زد .
 
 
صدای موسيقی براش مثه يه دريا بود .
 
بدون انتها , وسيع و آروم .
 
 
يه لحظه چشاشو باز کرد و در اولين لحظه نگاهش با
 
 نگاه يه دختر تلاقی کرد .
 
 
يه دختر با يه مانتوی سفيد که درست روبروش کنار
 
 ميز نشسته بود .
 
 
تنها نبود ... با يه پسر با موهای بلند و قد کشيده .
 
 
چشمای دختر عجيب تکونش داد ... یه لحظه نت موسيقی
 
 از دستش پريد و يادش رفت چی داره می زنه .
 
 
چشماشو از نگاه دختر دزديد و کشيد روی دکمه های
 
 پيانو .
 
 
احساس کرد همه چيش به هم ريخته .
 
 
دختر داشت می خنديد و با پسری که روبروش نشسته بود
 
 حرف می زد .
 
 
سعی کرد به خودش مسلط باشه .
 
 
يه ملودی شاد رو انتخاب کرد و شروع کرد به زدن .
 
 
نمی تونست چشاشو ببنده .
 
 
هر چند لحظه به صورت و چشای دختر نگاه می کرد .
 
 
سعی کرد قشنگ ترين اجراشو داشته باشه ... فقط برای
 
 اون .
 
 
دختر غرق صحبت بود و مدام می خنديد .
 
 
و اون داشت قشنگ ترين آهنگی رو که ياد داشت برای
 
اون می زد .
 
 
يه لحظه چشاشو بست و سعی کرد دوباره خودش باشه
 
 ولی نتونست .
 
 
چشاشو که باز کرد دختر نبود .
 
 
يه لحظه مکث کرد و از جاش بلند شد و دور و
 
 برو نگاه کرد .
 
 
ولی اثری از دختر نبود .
 
 
نشست , غمگين ترين آهنگی رو که ياد داشت
 
 کشيد روی دکمه های پيانو .
 
 
چشماشو بست و سعی کرد همه چيزو فراموش کنه .
 
....
 
 
شب بعد همون ساعت
 
 
وقتی که داشت جای خالی دختر رو نگاه می کرد
 
 دوباره اونو ديد .
 
 
با همون مانتوی سفيد
 
 
با همون پسر .
 
 
هردوشون نشستن پشت همون ميز و مثل شب قبل با
 
هم گفتن و خنديدن .
 
 
و اون برای دختر قشنگ ترين آهنگشو ,
 
 
مثل شب قبل با تموم وجود زد .
 
 
احساس می کرد چقدر موسيقی با وجود اون دختر
 
 براش لذت بخشه .
 
 
چقدر آرامش بخشه .
 
 
اون هيچ چی نمی خواست .. فقط دوس داشت برای
 
 گوشای اون دختر انگشتای کشيده شو روی پيانو بکشه .
 
 
ديگه نمی تونست چشماشو ببنده .
 
 
به دختر نگاه می کرد و با تموم احساسش فضای کافی شاپ
 
 رو با صدای موسيقی پر می کرد .
 
 
شب های متوالی همين طور گذشت .
 
 
هر روز سعی می کرد يه ملودی تازه ياد بگيره و
 
 شب اونو برای اون بزنه .
 
 
ولی دختر هيچ وقت حتی بهش نگاه هم نمی کرد .
 
ولی اين براش مهم نبود .
 
 
از شادی دختر لذت می برد .
 
 
و بدترين شباش شبای نيومدن اون بود .
 
 
اصلا شوقی برای زدن نداشت و فقط بدون انگيزه
 
 انگشتاشو روی دکمه ها فشار می داد و توی خودش
 
 فرو می رفت .
 
 
سه شب بود که اون نيومده بود .
 
 
سه شب تلخ و سرد .
 
 
و شب چهارم که دختر با همون پسراومد ...
 
 احساس کرد دوباره زنده شده .
 
دوباره نت های موسيقی از دلش به نوک انگشتاش
 
 پر می کشيد و صدای موسيقی با قطره های اشکش
 
 مخلوط می شد .
 
 
اونشب دختر غمگين بود .
 
 
پسربا صدای بلند حرف می زد و دختر آروم
 
اشک می ريخت .
 
 
سعی کرد يه موسيقی آروم بزنه ...
 
 دل توی دلش نبود .
 
 
دوست داشت از جاش بلند شه و با انگشتاش
 
اشکای دخترو از صورتش پاک کنه .
 
ولی تموم اين نيازشو توی موسيقی که می زد
 
 خلاصه می کرد .
 
 
نمی تونست گريه دختر رو ببينه .
 
 
چشماشو بست و غمگين ترين آهنگشو
 
 
به خاطر اشک های دختر نواخت .
 
 
...
 
 
همه چيشو از دست داده بود .
 
 
زندگيش و فکرش و ذکرش تو چشمای دختری که
 
 نمی شناخت خلاصه شده بود .
 
 
يه جور بغض بسته سخت
 
 
يه نوع احساسی که نمی شناخت
 
 
يه حس زير پوستی داغ
 
 
تنشو می سوزوند .
 
 
قرار نبود که عاشق بشه ...
 
 
عاشق کسی که نمی شناخت .
 
 
ولی شده بود ... بدجورم شده بود .
 
 
احساس گناه می کرد .
 
 
ولی چاره ای هم نداشت ...
 
 هر شب مثل شب قبل مثل شب اول ...
 
 فقط برای اون می زد .
 
...
 
 
يک ماه ازش بی خبر بود .
 
 
يک ماه که براش يک سال گذشت .
 
هيچ چی بدون اون براش معنی نداشت .
 
 
چشماش روی همون ميز و صندلی هميشه خالی دنبال
 
 نگاه دختر می گشت .
 
 
و صدای موسيقی بدون اون براش عذاب آور بود .
 
 
ضعيف شده بود ... با پوست صورت کشيده و
 
 چشمای گود افتاده ...
 
 
آرزوش فقط يه بار ديگه
 
 
ديدن اون دختر بود .
 
 
يه بار نه ... برای هميشه .
 
 
اون شب ... بعد از يه ماه ... وقتی که
 
 داشت بازم با چشمای بسته و نمناکش با
 
 انگشتاش به پيانو جون می داد دختر
 
 
با همون پسراز در اومد تو .
 
نتونست ازجاش بلند نشه .
 
 
بلند شد و لبخندی از عمق دلش نشست روی لباش .
 
 
بغضش داشت می شکست و تموم سعيشو می کرد که
 
 خودشو نگه داره .
 
 
دلش می خواست داد بزنه ... تو کجايي آخه .
 
 
دوباره نشست و سعی کرد توی سلولای به ريخته
 
 مغزش نت های شاد و پر انرژی رو جمع کنه و
 
 فقط برای ورود اون
 
 
و برای خود اون بزنه .
 
 
و شروع کرد .
 
 
دختر و پسرهمون جای هميشگی نشستن .
 
 
و دختر مثل هميشه حتی يه نگاه خشک و
 
 خالی هم بهش نکرد .
 
نگاهش از روی صورت دختر لغزيد روی
 
 انگشتای اون و درخشش يک حلقه زرد چشمشو زد .
 
 
يه لحظه انگشتاش بی حرکت موند و دلش از توی
 
 سينه اش لغزيد پايين .
 
چند لحظه سکوت توجه همه رو به اون جلب کرد
 
 و خودشو زير نگاه سنگين آدمای دور و برش حس کرد .
 
سعی کرد دوباره تمرکز کنه و دوباره
 
 انگشتاشو به حرکت انداخت .
 
 
سرشو که آورد بالا نگاهش با نگاه دختر تلاقی کرد .
 
 
- ببخشيد اگه ميشه يه آهنگ شاد بزنيد ...
 
 به خاطر ازدواج من و سامان .... امکان داره ؟
 
 
صداش در نمي اومد .
 
 
آب دهنشو قورت داد و تموم انرژيشو مصرف کرد
 
 تا بگه :
 
 
- حتما ..
 
 
يه نفس عميق کشيد و شاد ترين آهنگی رو که
 
 ياد داشت با تموم وجودش
 
 
فقط برای اون
 
 
مثل هميشه
 
 
فقط برای اون زد
 
 
اما هيچکس اونشب از لا به لای اون موسيقی شاد
 
نتونست اشک های گرم اونو که از زير پلک هاش دونه
 
 دونه می چکيد ببينه
 
 
پلک هايي که با خودش عهد بست برای هميشه بسته
 
 نگهشون داره
 
 
دختر می خنديد
 
 
پسر می خنديد
 
 
و يک نفر که هيچکس اونو نمی ديد
 
آروم و بی صدا
 
پشت نت های شاد موسيقی
 
 
بغض شکسته شو توی سينه رها می کرد .



نويسنده : omid | تاريخ : جمعه 29 فروردين 1393برچسب:, | نوع مطلب : <-PostCategory-> |
» عناوين آخرين مطالب